باز باران…

نگارش در تاریخ ۱ فروردین ۱۳۹۱ | ارسال شده در بخش شعر | هیچ نظری

باز باران…

باز دیشب
پشت آن پنجره ها
همه ی خاطره و احساسم
زیر باران بهاری جا ماند.
از همین فاصله هم می شد دید
پشت آن پنجره ها
یک نفر
حوصله ی کوچه نداشت.

 
باز آفتابی شده بود
نیمه شب
شرشر عشق از ناودان
حجم اندیشه، آبی شد
مژه هایم خیسید
و لی
یک لحظه زمان، حال نمی داد
یک نفر عابر این کوچه نبود…
سرکان ۴/۱/۸۹

یک نظر بگذارید