اولین سالگرد حجت الاسلام صدوقی

نگارش در تاریخ ۱۲ تیر ۱۳۹۱ | ارسال شده در بخش گاه نوشت ها | ۲ نظر

یک سال پیش بود که درگذشت ناگهانی او همه را غافلگیر کرد. برای همه ناباورانه می نمود. همزمان نگرانی دیگری که وجود داشت مسئلۀ جایگزین ایشان بود که چه کسی خواهد بود. اما اکنون اگر چه دیگر از آن گونه التهاب ها خبری نیست ولی دیشب وقتی برای تسلیت سالگرد درگذشت وی به مسجد حظیره -یا همان روضۀ محمدیه- رفته بودم دریافتم که نقش مرحوم صدوقی نقش تأثیر گذاری بوده است. در شب سالگرد او تقریبا بیشتر چهره های اصلاح طلب حضور یافته بودند که از ذکر نام ها می گذرم. جلسه شور و التهاب خاصی داشت. حاج رضا انصاریان هم با صدا و لحن خوشی شعر می خواند. مهم تر از همه این که مراسم سالگرد از یک نواختی و یکدستی در این گونه جلسات به کلی خالی بود. فرصت من گرچه اندک بود و می بایست به میبد می رفتم که وعده ای داشتم اما در همان فرصت کوتاه، جمعی از دوستان صمیمی را دیدم. به حجت الاسلام شیخ محمد صدوقی آقازاده مرحوم صدوقی و حجت الاسلام معزالدینی هم تسلیت گفتم. وه که روزگار چه زود گذشت. اندکی بیش از دو سال پیش بود که در یکی از شب های پایانی بهار در نشستی دوستانه زیر سقف آسمان کویری، خوشدلانه نشسته بودیم و گپ و گعده ای طلبگی داشتیم…

باری امشب در نظر داشتم چند پاره مطلب در باره ایشان بنویسم اما با خود اندیشیدم که شاید بهتر باشد یادداشت پارسال را که در صفحه وب قبلی نوشته بودم دوباره در این وب سایت در اختیار خوانندگان بگذارم شاید مفید تر باشد. پس این هم عین مطلب پارسال ما در بارۀ مرحوم صدوقی:
دیدم که جانان می رود
رثای شاعران در فقدان یاران از نوعی دیگر است و مرثیه ی ما هم این گونه. تا مقبول که افتد.
به گمانم اکنون رفتنش حیف بود. کلا این آدم حیف شد. اولین باری که پس از سال ها او را از نزدیک دیدم درست همان سالی بود که به یزد آمدم. در حسینیه صاحب الزمان محله محمود آباد شهر که آن موقع هنوز در دست ساختمان بود و پر از خاک و آجر و ریگ. من با این حسینیه هم قصه ای دارم مثل قصه مدرسه شیخ علی خان تویسرکان و تکیه علویه حاجی صدر و … و این اواخر مؤسسه دستمالچی. بگذرم. شاید یک وقت داستان این حسینیه را هم نوشتم. فاطمیه بود و مجلسی که به نام آن بانوی بزرگ برگزار می شد. موکت هایی بر ریگ های روان و نرم افکنده بودند و منبری نهاده و گلاب و چایی که تعارف می کردند. من هم در موضوع نقش جامعه شیعه در جغرافیای انسانی سخن می گفتم. شب دوم همین مجلس بود که آقای صدوقی پای منبر ما آمده بود. آن روز ها تازه آهسته آهسته راه افتاده بود بعد از عمل جراحی پا.
دومین برخورد خوب و صمیمی چندین روز بعد نصیب شد.  شبی که به همراهی دوستان خوبم آقایان حیدری ها ( حاج حسین آقا، حاج محمد کاظم و حاج علی محمد حیدری) در خانه قدیمی صدوقی ها از ایشان عیادت کردیم. صفایی داشت. بر تخت شاه نشین نشسته و قلیان کوکی حلقه محفل بود. آن شب محفلی معنوی داشتیم. مرا به یاد سال های پیش از انقلاب می انداخت. شب هایی که در جمع طلبگی خود، فارغ و گذشته از دنیا، سرخوش و صاف و بی حیله، بر پشت بام مدرسه ها اختلاط می کردیم. ما شیفته آن گعده ها بودیم. آن شب تا اندازه زیادی بویی از آن گعده ها داشت. حرف های شوخی و سخن های جدی در هم می آمیخت. گویی برای ساعتی زمان به طبیعت شیرین گذشته های دور برگشته بود. گذشته ای شیرین و ساده و صمیمی که سیاست ورزی روحانیت دنیا طلب آن را برای همیشه برباد داد تا جایی که شهر خدا را به شهر دنیا تبدیل کرد.
دیدارهای دیگری هم  در نشست های بعدی اتفاق افتاد که شرح همه برایم ممکن نیست. در یکی از این دیدارها باز من منبر رفته بودم و مرحوم صدوقی حضور داشت. آن روز پدرنیز از قم به یزد آمده و در مجلس حاضر بود. وقتی ایشان را به ابوی معرفی کردیم پدر بسیار خوشحال شد و از ایشان بسیار تجلیل کرد . حتی  خاطره ای شخصی از شهید صدوقی  را برای ایشان بازگو کرد، در حالی که پدر هیچ وقت با امام جمعه ها دل نمی جوشانید. قدری از این همه احترام و ادب تعجب کرده بودم. تا این که در راه بازگشت پدر با من گفت: خوشم آمد. خیلی با حقیقت است.
به هر رو در این دیدارها بود که به خوبی دریافتم دل او با دوستان اصلاح طلب بسیار گرم است. انتقادهایش بر سیستم جدی است. اندوه هایش را اندکی لمس کردم و تا حدی به ملاحظات اجتماعی و سیاسی او پی بردم. به یاد دارم که استاد اسفندیاری در کتاب از عاشورای حسین تا عاشورای شیعه در باره سخن های درگوشی سخنی گفته است.  اگر به واقعیت سخن های درگوشی بزرگان باور داشته باشیم باید بگویم گفته های درگوشی این روزها و هفته های پایانی عمر ایشان شنیدنی تر از بسیاری سخنان دیگرشان بود.
 نوشته شده در دوشنبه سیزدهم تیر ۱۳۹۰ساعت ۱۲:۳۰ توسط حسین انصاری

۲ نظر برای این مطلب

  1. حیف که عادتمان شده است موثران را آنگاه دریابیم که نیستند . چرا؟؟؟

  2. نمرده نام تو در پیله فراموشی !

یک نظر بگذارید