دوست خوبم ف. میم!

نگارش در تاریخ ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۳ | ارسال شده در بخش گاه نوشت ها | ۵ نظر

این قصه  یا بهتر بگویم خاطره از زندگی ام را برای دوستی نوشتم که فاصله ای به وسعت چند اقیانوس میان من و اوست. گفتم شاید راضی نباشد از او نام ببرم برای همین به دو حرف از نامش بسنده کرده ام. برای دوست خوب مهربان و ساده و صمیمی ام ف. م نوشتم:

من دوست دارم یا وقت باریدن برف ، زیر بارش برف گردش کنم و راه بروم یا پس از باریدن اول نفری باشم که روی برف های یک نواخت و نرم، راه می رود. یک شب در سرکان، شهر همسایه ی زادگاه و باش گاهم، برف خوبی بارید. صبح آن شب، هنوز آفتاب نتابیده بود که تنهایی به باغ ها و دشت های برفی، رفتم. وقتی که خوب از شهر دور شده بودم یک وقت در گام زدن میا کرت های برف گرفته و بالا و پیین رفتن از فرلز و نشیب های باغ، در گذر از مانع طبیعی که دید مرا گرفته بود ، ناگهان به چشم دیدم که گرگی خاکستری در چند قدمی، رو به روی من ایستاده. نترسیدم. هیچ نترسیدم، کمی چشمهایم خیره شد و من و گرگ به هم نگاه کردیم یا شاید هردو بی آن که به روی خود بیاوریم با نگاهی خیره یکدیگر را ورانداز کردیم. این حالت و نگاه ها خیلی طولاتی نشد چون اندکی بعد من که خوب به دهان باز و دندان های نیش بلند و سفیدش و زبان سرخ و پر حرارتش نگاه کردم واقعا کمی ترسیدم.

تنهایی من در میان آن همه برف و بی سلاح بودنم که حتی یک چوبدستی هم با خود نداشتم اندکی کم و بیش مرا ترساند. آهسته آهسته حرف می زدم آنطور که گویا دارم با او حرف میزنم. یعنی به حقیقت با او سخن گفتم. احوالش را پرسیدم.

– جناب گرگ چطوری؟

– صبح برفی ات به خیر؟

-برای گردش آمده ای یا برای شکار؟!!

به اینجا ها که رسیدم شاید بشود گفت سخن از شکار گفتن کمی دلم را لرزاند. سری به عقب کشیدم و با لحنی که در گلو کلفت شده بود آهسته گفتم :

– نه جناب من نیستم. ببخشید بر میگردم.

باورتان می شود جناب ف. م این را آهسته و جویده گفتم و برگشتم پشت به گرگ. در حالی که ۶ یا ۷ قدم بیشتر با هم فاصله نداشتیم. نزدیک ترین فاصله ای که به عمرم میان خودم و یک حیوان وحشی آزاد تجربه کرده ام. وقتی که برگشتم و راه افتادم ترسم بیشتر شد. با خود می گفتم از پشت سر ناگهانی به من حمله نکند! گام هایم پر از دلهره بود و حواسم همه به پشت سرم متوجه . مانع طبیعی را که گفته بودم دور زده بودم. شاید بیشتر از بیست قدم با این دلهره ها راه نرفته بودم که برای یک لحظه از خودم بدم آمد. به خودم گفتم تو از یک گرگ تنها ترسیدی؟ این بود که بی درنگ برگشتم و گفتم جناب گرگ من دوباره آمدم. وقتی برگشتم به جایی که با گرگ روبرو شده بودم دیدم گرگ رفته است. به دنبال جای پاهایش راه افتادم. نیم ساعت سراغ گرفتم ولی او را نیافتم. با خودم گفتم که گرگ بیچاره گفته است باید از دست این شیخ گریخت!!!

تا ساعتی دیگر در برف ها شور و حالی داشتم. نه دلهره ای بود و نه هراسی. با خودم میگفتم پس می شود با گرگ ها گاهی به آرامی گفتگو کرد.

آن روز به خانه که آمدم قصه را با همسرم خدیجه سادات گفتم. مهم ترین نتیجه اش این شد که دیگر هیچ وقت نگذاشت من تنهایی در برف به دامن کوه و دشت بروم. پیش یکی از دوستان گلایه کردم که فلانی نمیگذارد تنها در برف قدم بزنم بلکه پادرمیانی کند، دیدم با عصبانیت گفت دیگر هیچوقت اینطور نکنید!! حالا دیگر جرأت نمی کنم برای این مشکل از کسی درخواست کمک کنم!! راستش را بخواهید خود مرا  هم ترسانده اند!!!

۵ نظر برای این مطلب

  1. خیلى جالب بود و هیجان انگیز.

  2. با سلام
    عجب خاطره ی دل انگیزی.
    چند وقتی است که از دیار باید گفت آواره شدیم و دیگر راه برگشتی نمی بینم ، ولی با خواندن مطالب و دیدن عکس به یاد آن دیار مادری بغض گلویم را گرفت . (عکاس پیام نیست؟)- روزگارتان به کام

  3. سلام به ما از بچگی همیشه میگفتن خیلی وقتها باید از انسانها بیشتر از وحوش ترسید؛ اون موقع ها اصلا برام قابل درک نبود ولی الان واقعا به این نصیحت بزرگترها ایمان آوردم. به سیده خانم سلام برسونید بگید فلانی گفت من ای همه تو بیابون خدا بودم از این زبون بسته ها بدی ندیدم شما نگران انسان نماها باشید.

  4. سلام استاد
    آدما هرچی سنشون بالاتر میره بی باکیشون کمتر میشه ، اما یه چیز جالب در این اتفاق اینه که با یه گرگ شده حرف بزنی ولی با بعضی (آدما ) اصلا نمیشه حرف زد ، همون لحظه اول حمله میکنن.
    مراقب خودتون باشید
    یا علی

  5. چه خاطره قشنگی بود، راستش منم عاشق قدم زدن در برف هستم، ولی اگه گرگی ببینم از ترس احنمالا سکته میکنم.

یک نظر بگذارید