23 آذر 1404
تا صبح بدمد من میدانم میان دشت راز ها خوابیدن چه ذوقی دارد و از سینه ی چشمه نوشیدن چه شوقی دارد ولی دریغ…
جای خالی ات… وقتی تو نیستی من با خودم هم درگیرم… باید عشق پادرمیانی بکند یک چیزی به شدت کم است… یزد ۲۱ اسفند…
غم جدایی را… اگر ز غصه نگویم، چه میتوانم کرد؟ و ره به ناله نپویم، چه میتوانم کرد؟ شکسته می شود آخر، بلوری اشکم تو…
از: پاره نوشته های فراق **** امشب روی برگ های زرد چنار پا می گذاشتم خیس بودند و مرطوب و جای قدم های شما…
برای مادر نازنین بیمارم، سیده فاطمه مهدیان که روزهای زیادی است در آی سی یو بی حرکت آرمیده و از محبت چشم و زبانش محروم…
در خنکای هوای بارانی من و تو و همانی که میدانی نسیم و ابر و نم عشق می ریزد از آن لبی که تو آواز…
تک سواری که نیست! روزگار گذشته خوب، یاد دارد؛ آنکه، سواری بود در پهنه ی این دشت. گاهی شتابان، گاهی هراسان، عطر عبور او بر…
تمام ِ بهــار آنجا که پنجرهٔ زمان رو به خورشید باز می شود، و حنجرهٔ باغ، آهسته، سکوت می کند، و عکس تو در آینهٔ…
فصل صبح جان صبح است او، جان فدایش باد اصل روح است او، جان فدایش باد آبی دریا، موج بی پروا روح نوح است…