حسین انصاری
فروردین 1, 1391
0
0
ایستاده بود
مغرور و تلخ
از پشت شیشه ی عینک
با رنگ اقتدار
آفتاب را خط خطی می کرد.
سیاه مشق هایش را دیدم
که از راست می نوشت
و قلمش
چپ، چپ، نگاهم می کرد.
خورشید هم حوصله اش را هیچ نداشت
روز را سر کشید و
رفت.
او ایستاده بود اما هنور
از پشت پنجره های چندین جداره
با تلخ خنده ای
بسیار ناشیانه
این بار
ستاره ها را خط می زد
و در اندیشه ی مهار ماه بود!؟
و من
باز هم چون گذشته های دور
در مزرعه ی عشق، دل نهادم
و به قد قامت آفتاب گردان
اقتدا کردم:
الله اکبر…
من با طلوع خورشید
سلام خواهم داد.
یزد. بیست و نهم دی 1389
اولین دیدگاه را شما بنویسید