تک سواری که نیست

تک سواری که نیست!

روزگار گذشته
خوب،
یاد دارد؛
آنکه، سواری بود
در پهنه ی این دشت.

گاهی
شتابان،
گاهی
هراسان،
عطر عبور او
بر حافظه ی این جاده ی خلوت
می گذشت.
و گاهی
نفس زنان،
با یال های پریشان اش
نقشی
از عشق و لبخند
بر سکوت لبالب شهر
می نشست.

گاهی
در آن دشت سبز
در آن چشمهای بیقرار
در آن یال های طلایی
در آن شکوه خدایی
می شد که آسمانی را
به تنهایی
از بستر زمین نظاره کرد.

می شد
دوباره، مسافر «طور» شد
و در شبی پر از ستاره
به شعله ای قشنگ
آسوده جان،
رسید.

می شد
به اندکی درنگ
تا عمق جان
تا تنگنای واژه ها
به لحظه ای
خزید
می شد
که پنجره ها را بست
و از همه چیز
دست کشید…برید…

یزد، ۲۲ مهر ۹۸

    2 دیدگاه

  • پاسخ

    Mosafer

    مهر 24, 1398

    نوشته‌تان پر از حرف‌های ناگفته ای بود که تلنگری می شد برای ما که اسیر روزمرگی‌ها و در هم تنیده زندگی اینجهانی شده ایم. .به راستی چرا فروغ حضور او از میان ما رخت بربسته است و روزگار سرد و بی‌روح گشته؟ اعمال و نیات مان را باید بنگریم تا از این ورطه رهایی یابیم یا سستی و بی‌هدفی تلاش و تکاپوهامان را متوقف کرده است.

    • پاسخ

      حسین انصاری

      مهر 24, 1398

      سلام بر شما و سپاس از نگاه عمیقی که به مضمون این نوشته داشته اید. چقدر امروزه به درنگ و تاملی که یاد کردید نیازمندیم.

ارسال دیدگاه