برسوخته

نگارش در تاریخ ۱ فروردین ۱۳۹۱ | ارسال شده در بخش شعر | هیچ نظری

بر سوخته

 
دیشب قبای پرهیز را  یکباره

به آتش کشیدم!

مبادا

ترنی که نفس زنان می آمد بایستد.

دیشب کوهی نریخته بود

اما

اگر این قطار کهنه

در آن تاریکی

ثبت می شد،

شکوه یک انسان فرو میریخت.

دیشب ریل باز بود

و کوهی نریخته بود…

یزد. ششم مهر ۱۳۸۷

یک نظر بگذارید