صفحه نخست » شعرکوچۀ بی مرد!کوچۀ بی مرد! تا تو را ندیده بودم خواب اصحاب کهف برایم ناملموس بود. حقیقت فکر بی حاصل را وقتی فهمیدم، که به تو فکر کردم. هیچ درخواست بی جوابی در دفتر خاطراتم نبود تا اینکه به خاطره هایم با تو رسیدم. پرنده ترین مرغ آسان پرواز بودم؛ دریغ که بال هایم به قیر اندود […]
ادامه مطلب...
| تاریخ نگارش : 13 آوریل 2012
رفیق بهارشکوفه های زرد آلو را هر وقت که می بینم یاد تو می افتم. باورم نمی شود این که بهار باغ همیشه محتاج تو بود تو مثل ریشه دست و دلی صمیمی در خاک سرد داشتی مثل ساقه های درخت سماق پیر نماز نیازت را در فضای باز، می گذاشتی من رکوعی دراز از […]
ادامه مطلب...
| تاریخ نگارش : 31 مارس 2012
در خم کوچه هادر خم کوچه ها گم کرده پنجره را پیچ کوچه ها پوشیده روی تو با پیچ کوچه ها دزدیده زنگ صدای تو را، سال هاست از ذهن خانه ی ما پیچ کوچه ها در گیر و دار این همه باد و بادگیر تفتیده باز چرا پیچ کوچه ها از بس برای آمدنت سر کشیده […]
ادامه مطلب...
| تاریخ نگارش : 20 مارس 2012
تا طلوع…تا طلوع… ایستاده بود مغرور و تلخ از پشت شیشه ی عینک با رنگ اقتدار آفتاب را خط خطی می کرد. سیاه مشق هایش را دیدم که از راست می نوشت و قلمش چپ، چپ، نگاهم می کرد. خورشید هم حوصله اش را هیچ نداشت روز را سر کشید و رفت. او ایستاده بود […]
ادامه مطلب...
| تاریخ نگارش : 20 مارس 2012
برسوختهبر سوخته دیشب قبای پرهیز را یکباره به آتش کشیدم! مبادا ترنی که نفس زنان می آمد بایستد. دیشب کوهی نریخته بود اما اگر این قطار کهنه در آن تاریکی ثبت می شد، شکوه یک انسان فرو میریخت. دیشب ریل باز بود و کوهی نریخته بود… یزد. ششم مهر ۱۳۸۷
ادامه مطلب...
| تاریخ نگارش : 20 مارس 2012
سبزه های لب آبسبزه های لب آب سمت نگاه تو امتداد جاده ی وفاست. در روزگار ما این اسطوره های خوب را در افسانه ها باید دید. من خیس بارانم و سراپا غرق مثل سبزه های لب آب و عرقچینم را تند باد پریشان برده است. یزد. دهم دیماه ۱۳۸۷
ادامه مطلب...
| تاریخ نگارش : 20 مارس 2012
سرزمین خورشیدسرزمین خورشید شامگاهان سفر به سرزمین خورشید خواهم کرد. من به آیین میترایی به خاک خورشیدزاد خواهم کوچید و رو به آفتاب در ستاره باران آسمان خورآباد با حباب های اشک شب هایم را سپید خواهم کرد. ای نیلوفران خواهشمند اگر باشید و باز هم پر باز کنید در روشنایی صبح شما را […]
ادامه مطلب...
| تاریخ نگارش : 20 مارس 2012
باز باران…باز باران… باز دیشب پشت آن پنجره ها همه ی خاطره و احساسم زیر باران بهاری جا ماند. از همین فاصله هم می شد دید پشت آن پنجره ها یک نفر حوصله ی کوچه نداشت. باز آفتابی شده بود نیمه شب شرشر عشق از ناودان حجم اندیشه، آبی شد مژه هایم خیسید و لی […]
ادامه مطلب...
| تاریخ نگارش : 20 مارس 2012
|